خاطرات

Vakilghazimardom

logo
ثبت نام
دوشنبه 12 خرداد 1404 11:31:27
12 اسفند 1403 0 140 داستان نویسی . حقوقی .

ساعت ۷شب است و آماده رفتن به منزل شده‌ام… تلفن زنگ می‌خورد:
– سلام قربان… صدای وکیل؟
می‌خواستم با جناب مهاجری صحبت کنم.
– سلام… مهاجری هستم اما دفتر تعطیل شده…
– من خیلی خیلی عذر میخوام امر واجبی بود که در ساعت تعطیل مزاحم شدم.
موسوی هستم… از قطر تماس می‌گیرم… تلفن شمارو از شعبه اول بازپرسی دادسرا گرفتم خیلی اصرار کردم یه وکیل خوب به من معرفی کنن که بالأخره یکی دلش سوخت و شماره شمارو بمن داد.
– لطف دارید… امیدوارم اینطور برداشت نکرده باشید که من با اونها آشنایی دارم و کارتون سریعتر انجام میشه چون من اونها رو نمی‌شناسم، لطف داشتن منو معرفی کردن. حالا موضوع چیه؟
– شما بزرگوارید استاد؛ همونطور که عرض کردم، چند ساله در قطر هستیم البته خونه و زندگیمون تهرانه و سالی هم چند ماه تهرانیم.
برادر کوچکتری دارم که پزشک متخصص‌اند. ایشون چند روز قبل جهت شرکت در سمیناری به تهران اومدن که حین رانندگی به یک موتور سوار میزنن و طرف مصدوم میشه، غافل از اینکه ماشین هم دو ماهه بیمه‌اش تموم شده بوده و ما نمیدونستیم.
از دیروز برادرم رو بازداشت کردن و براش قرار کفالت ۵۰میلیونی صادر شده، ایشون هم این مقدار وجه نقد همراهش نیست که بپردازه و بیرون بیاد.
با دادگاه تلفنی صحبت کردم که این مبلغ رو از قطر به حساب دادگستری واریز کنیم، گفتن شدنی نیست؛ وقتی با استیصال من روبرو شدن همفکری کردن و شماره شما رو دادن که از طریق شما این کارو انجام بدیم.
– پس میخواید این مبلغ رو توسط کسی به ما برسونید که برای دادگاه واریز کنیم و برادرتون رو آزاد کنیم.

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

تصویر امنیتی